تلخ و شیرین
تو را دوست دارم
چ شب عجیبی هس برام امشب.میخواستم بیاموچیزای بامزه از کار تعریف میکنم
حالا فقط میخوام گوشامو سفت بگیرم و فشار بدم. انگار ک این میتونه جلو اونچه شنیدمو بگیره
چی تورو بدجنست کرده؟
همه این چیزا کافی نیست.؟
چرا فقط نذاری ک برم؟ چرا باید لهم کنی؟ چرا برام قوی نمونی؟
چی تورو بدجنست کرده؟
کی خوش خیالتراز منه؟چطور خیال کردم اونجوری ک گذاشتمت و رفتم همیشه همونجور میمونی؟چرا نفهمیدم ... چرا جرئت کردم در قلبمو باز کنم...
ی روز ک هم آمدن داشت و هم رفتن..چ عجیبه زندگی برام
به مناسبت شب آرزوها
یکی از مسائلی ک توی خونه ما واقعا درگیری ایجاد میکنه مسئله "نماز" خوندنه.
از بچگی همیشه این حس رو داشتم ک نمازی ک بابا ب زور و ضرب و هزار بدبختی ما رو مجبور ب خوندنش میکنه واقعا چ فایده ای داره...همیشه وقتی مامان راجب عذاب و جهنم و اینکه اگر نماز نمیخونی هیچی نیستی صبح تا شب حرف میزد یکجور ناراحتی و نفرتی حس میکردم
کم کم این مسئله شکل جدید و بغرنجی ب خودش گرفت...بطوری ک هر غلط اضافه ای ک میکردیم و هرطوری ک میشد بابا پشت بندش می گفت: نمازتو خوندی؟
و ب این شکل زبون ما رو کوتاه میکرد...یادمه قدیما برای فرار از بداخمی و بداخلاقی ک کل روز قرار بود نصیبم بشه سحرها با چشم بسته بیدار میشدم و میرفتم توی دستشویی... بعد برمیگشتمو چادر رو می انداختم رو سرمو چند دقیقه پای سجاده مینشستم...بعد سریع می غلطیدم توی تشکم...بعدترها بابا سیستمشو آپدیت کرد و میومد پشت در دستشویی می ایستاد تا ببینه دست و صورت ما خشک هست یا تر...ما هم سیستممونو ارتقاء دادیمو ب محل های مسح آب می پاشیدیم تا تر باشن...هنوز هم ک از خودم سوال میکنم تو ک خودتو تر میکردی چرا وضو نمیگرفتی...تو ک چادر میپوشی و سر سجاده مینشینی چرا نماز نمیخونی _ نمیدونم....
از این حالات بی اعصابی راه فراری نبود جز اینکه بعدترها وقتی بابا میپرسید نماز خوندین: ما ب دروغ می گفتیم بعله.
در حقیقت من برای آدمایی ک نماز میخونن ارزش زیادی قائلم و بنظرم ارزشمند و قابل اعتمادن اما خودم هم هرگز نفهمیدم چرا نمیتونم مث بچه ی آدم نماز بخونم...
خلاصه اینکه ایندفعه ک از خونه میومدم بابا گفت:
- میخوای ازت راضی باشم؟
* آره.
- فقط در صورتی ک نماز بخونی ازت راضی میشم...
پ.ن: دیشب رفتم مسجد و اعمال شب آرزوها رو انجام دادم و آرزو کردم بتونم بابامو از خودم راضی نگه دارم...هرچند هنوز نمیدونم چطوری.
کمپین تحریم اینترنت
یکی از جنبش هایی ک امسال در خانه ما برقرار بود ، تحریم شبکه های اجتماعی بود..رفتیم و یک سبد آوردیم و ابتدا در حرکتی نمادین موبایل هامون رو توش انداختیم و گذاشتیمش رو جاکفشی...قرار شد اگر کسی احساس میکنه مسئله واجبی درمیونه زحمت بکشه و تشریف ببره تو حیاط و از موبایلش استفاده کنه و برگشت باز بذاره همونجا..
از اونجایی ک وای-فای توی حیاط آنتن داشت و با وجود خون شیرازی ک در رگ های ما جاری بود این طرح تا حد بسیار بالایی جواب داد و جز کارای مهم کسی حاضر نبود سردی حیاط رو تحمل کنه.
این شد ک کمتر اومدیم نت و بیشتر روی ماه! همو دیدیمو من بیشتر متوجه خود جدیدم شدم...هرچی فکر میکنم نمیدونم از کی اینقد وحشتناک شدم...دوتا اعتراف دارم...یکی اینکه من تو عید ب پسر خوب اس دادم ... و خواستم ک باهاش حرف بزنم و یجورایی تعبیرم اینه ک منو پیچوند یا نخواست...یا هرچی... تمایلی ب گفت و گو نشون نداد
اعتراف وحشتناک تر اینکه زیاد برام مهم نشد.... فکر کردم روزی ک آثار پشت کردنشو ببینم باید حسابی بشکنم ولی یجورایی تونستم از زندگیم حذفش کنم ... نه 100 درصد ولی واقعا زیاد برام مهم نیست الان و چی ازین میتونه وحشتناک تر باشه؟
از خودم میترسم و متوجه شدم ک دلم یجورایی سیاهه سیاهه.. اینکه آدم بتونه تا این حد از کسایی ک خیال میکرده براش باارزشن بگذره چ معنی میده؟اینکه تمام ادعاهات رو زیر پا بگذاری؟ اینکه سالها کاری رو کرده باشی ک همیشه فکر میکردی عین صداقت قلبت هست و حالا متوجه بشی ک حتی از قلبت آگاهی نداشتی؟
یا اینکه قلب نداشتی
پاکی نوجونی واقعا ناب و زیباست و بزرگسالی مفهوم رنج آوری برای من
بزرگسالی برای من فقط ب معنی حساب کتاب و دو دوتا چهار تا تو تمام امور زندگی هست
ن ریسکی ... ن دل ب دریا زدنی... ن جرات پیگیری خواسته هات.. رها کردنشون و ساختن اونچه بقیه بهش اسم زندگی درست و منطقی میدن...
من بزرگسال تهوع آوری هستم.
هیچکی مث تو نیس
تو میدونستی همه دخترا مث همن..؟
-ن،نیستن.تو ملکه ای ...
این روزها
- حس کسی رو دارم ک چیز باارزشی رو گم کرده. نمیدونه کجا و چطوری
اون چیز تو نیستی
خودمم
گیجم و نمیدونم کجا و چطوری باید خودمو پیدا کنم
و نمیدونم وجودی ک صرف بقیه میکنیم تا چ اندازه ارزششو داره
و اینکه چقد این چیزا واقعی هستن و چقد ظاهرسازی _ اصلا دیگه نمیدونم
* من ک میگم همش ظاهرسازی ه . بهشون توجه نکن
- نمیخوام تو بهم بگی چیکار کنم و چیکار نکنم. فعلا حالم خیلی بدتر از این حرفهاست ک تو بتونی بهم کمک کنی
* باید پاشی بری وضو بگیری و نمازتو بخونی.
کات نامه
روزی که قدم در این مسیر گذاشتم میدانستم آدمی میتواند بسیار فراموشکار باشد و میدانستم ابعادی در وجودم هست که گرچه هنوز بر همگان آشکار نشده، خودم از آنها باخبرم
اینروزها _ تنها توصیفی که ازشان دارم میتوانم بگویم میگذرندو ن خوب و ن بد اما چالش های خودشان را دارند.بیرحمانه از پسر خوب دل کنده ام و هر چه ک تلاش میکنم موقع رویابافی و فکر و ... نمیتوانم توی خاطرم بیاورمش..پایش را توی خواب هایم نمیگذارد و دارد خ خ دور میشود. همه ی اینها اما یک جور سیستم دفاعی در وجود آدم است انگار.اگر یک لحظه غفلت کنم و راه ورودش را باز بگذارم بیچارگی و سردرگمی بر من غالب میشود. سردرگم و بیچاره میشوم و دیگر هیچ پناهگاهی نیست که بتوانم در سایه اش از خودم و اعمالم فرار کنم
این روزها کلاس ها تمام شذه و فاصله قبل از امتحان ها آغاز شده. من البته هیچ واحد تئوری این ترم نداشتم و اما هم اتاقی جانم امروز رفت خانه که درس بخواند .ترم آخرش هست و دوستانم دارند عین برگ های یک گل پژمرده دانه دانه می افتند. به این مناسبت دیشب دو نفری تا صبح بیدار بودیم و از هر دری سخنی... یک دفعه جو گرفتم و خ چیزها برایش گفتم .البته اصلا راجع به وجود پسر خوب در زندگیم یا مسائل اینجوری ن.. راجب زندگیم، اولین سال های جوانی ام_ اتفاقاتی ک برایم افتاد و حتی تمام چیزهایی ک پسر خوب خیال هم نمیکند توی زندگی ام باشند... اما راجع به مسائل اینطوریم ترسیدم.هنگ کرده بود و باور نداشت ک بتوانم همچین چیزهایی در دلم داشته باشم.
مقصود اینکه یاد روزهای گذشته منقلبم کرد و تکانم داد ک چرا ب این نقطه رسیدم...ب این نقطه رسیدم با تمام جوانب خوب و بدش...نیاز داشتم بر خودم یادآوری کنم ک باید وجودم را وقف بابا کنم ک تلنگر بموقعی بود. داشتم خ چیزها را فراموش میکردم و اشتباهاتم خ زیاد شده بود این روزها.
ب وبلاگم سر نمیزنم و شخصیت معتادم یک مسکن دیگر این ماه یافته بود ک بسی بسیار ! آرامم میکرد. هدفم این است ک همه چیزها را به تعادل برسانم و ن وبلاگ یا تلگرام و فیلمو ب هی چیز خاصی معتاد نباشم ک از دست دادنش زجرم دهد...
فقط.... فقط اگر میشد مثل آن فیلم کیت وینسلت ک اسمش یادم نمی آید میتوانستم بدهم بهترین خاطراتم را پاک کنند_ ن نمی شود..فقط باید ب این فرار و بیرحمی ادامه دهم
پ.ن: وقتی ک پیام می دهید دلتان تنگ شده_ انگار تمام دنیا را می دهید به من. ممنون
هفته ای که گذشت( مثلا امروز جمعه است)
به نام خدا
در هفته ای ک گذشت من یک رکورد جالب زدم که اگر رکورد بقیه را نزده باشم مال خودم را ک زدم. هفته گذشته من روز شنبه 1 خواستار پیدا نمودم و هنوز از بهت آن در نیامده بودم روز یکشنبه خواستگار دوم آمد. خ بامزه و خیلی سخت بود. این هفته به درازای یک ماه گذشت...تغییرات جدید اینکه دیگه از خواستگارا نمیترسم و از ازدواج هراس ندارم و حتی مختصر شوقی هم نشون دادم. گرچه مثل همیشه ک جوگیر میشم جو زدگی لحظه اول بود و بعد کم کم دلم رو زدند اما بنظر خودم حرکت قابل توجهی ست...یاد هراس پارسالم ک می افتم ک میخواستم دیوانه بشم خوب همه چیز رو جلو چشمم میبینم و ب یک جور بی معنایی سوق پیدا میکنم..اینهمه چیز ک من خراب کردم و اینهمه تلاش و انتظار ک دارم برای به دست آوردن چیزی هست ک از قبل خودم داشتمش و نخواستمش...تا در نهایت چی بشه و چقدر از عمر من بگذره...اما آدم بهرحال باید تا جایی ک میتونه پای حرفا و تصمیماتش بایسته و این عقیده منه
روز شنبه رییس منو فرستاد معاونت مالی اداره و برای من بار اول بود ک میرفتم و هیچ ایده ای نداشتم ک کی ب کی و چی ب چی هستش...رفتم و از آقایی ک منو ب سمتش راهنمایی کرده بودن سوالمو پرسیدم و رفت ک پیگیر باشه.. یک آقای جوانی اومد داخل اتاق و شروع کرد روی میز دنبال چیزی گشتن.بعد هم شی مورد جستجو رو پیدا کرد و شروع ب مطالعش نمود... ازم پرسید تازه ب این اداره اومدی؟
-بله.4 ماهی میشه.
* انشالله ک بمونید و دایم شید
- مرسی
* دوست دارید دایمی بشید؟
- ن.
*چرا؟
-اینجا رو دوس ندارم .. آدما معمولا دوس دارن شغلشون مرتبط با تحصیلشون باشه.
*من اما تحصیلو درسم در راستای همه...من فلان ساله اینجام...ارشد فلان دارم....برنامم اینه و اونه...
-سکوت
*شما تا حالا منو ندیده بودید؟
-چرا چند باری دیدمتون
*لبخخنننننند
.
.
.
.
خ دوس داشتم مکالمه ی 20 دقیقه ایمونو بنویسم اما حالا دارم فکر میکنم اونقدر ارزش نداره ک نگاشته بشه... فقط اینو بگم ک در نهایت آقای صاحب اتاق اومد و ازش پرسید اینجا چکار داره و بعد عصبانی شد ک چرا مواردی ک ب تو ربطی نداره توی دستاته و بدین طریق ضایعش کرد
از اون روز من فهمیدم ک رییس یک قسمت هست و بسیار بسیار بیشتر دور و بر خودم مشاهده ش میکنم و متوجه شدم ن تنها نگاه های بیشرم بسیاری داشته ک متوجهش نبودم انگار دوستاش هم ک همیشه سر نهار کنارش هستن ی خبرایی دارن و من تا حالا کجای دنیا بودم ک این چیزا رو نمیدیدم خدا میدونه.حالا هر شب تمرین میکنم ک چطور بزنم وسط برجکش دفعه بعد
دومی هم داداش همکلاسی بنده بود ک خیلی سریع پیش آمد و خ سریعتر خانوادگیش کرد و مامان و بابا و ...تا آخرش رفت و همین هفته جواب ن رو گرفت
پ.ن: بعد از جوگیری اولیه با خودم فکر کردم من اگر ب آدمهایی نگاه کنم ک انقد از تو کمترند باید اسمم رو سر ه لیست احمق ترین فرد جهان یادداشت کنن